سبك بالان خراميدند و رفتندمرا بيچاره ناميدند و رفتند سواران لحظه اي تمكين نكردندترحم بر من مسكين نكردندسواران از سر نئشم گذشتندفغان ها كردم، اما برنگشتنداسير و زخمي و بي دست و پا منرفيقان، اين چه سودا بود با من؟رفيقان، رسم هم دردي كجا رفت؟جوان مردان، جوان مردي كجا رفت؟مرا اين پشت، مگذاريد بي پاكگناهم چيست، پايم بود در خاكاگر دير آمدم مجروح بودماسير قبض و بست روح بودمدر باغ شهادت را نبنديدبه ما بيچارگان زان سو نخنديدرفيقانم دعا كردند و رفتندمرا زخمي رها كردند و رفتندرها كردند در زندان بمانمدعا كردند سرگردان بمانمشهادت نردبان آسمان بودشهادت آسمان را نردبان بودچرا برداشتند اين نردبان را؟چرا بستند راه آسمان را؟ مرا پايي به دست نردبان بودمرا دستي به بام آسمان بودتو بالا رفته اي من در زمينمبرادر، روسياهم، شرمگينممرا اسب سپيدي بود روزيشهادت را اميدي بود روزيدر اين اطراف، دوش اي دل تو بودي!نگهبان ديشب، اي غافل تو بودي!بگو اسب سپيدم را كه دزديداميدم را، اميدم را كه دزديدمرا اسب چموشي بود روزيشهادت مي فروشي بود روزيشبي چون باد بر يالش خزيدمبه سوي خانه ي ساقي دويدمچهل شب راه را بي وقفه راندمچهل تسبيح ساقي نامه خواندمببين اي دل، چقدر اين قصر زيباستگمانم خانه ي ساقي همين جاستدلم تا دست بر دامان در زددو دستي سنگ شيون را به سر زداميدم مشت نوميدي به در كوفتنگاهم قفل در، ميخ قدر كوفتچه درد است اين كه در فصل اقاقي؟به روي عاشقان در بسته ساقيبر اين در، واي من قفلي لجوج استبجوش اي اشك هنگام خروج استدر ميخانه را گيرم كه بستندكليدش را چرا يا رب شكستند؟!دعا كردند در زندان بمانمدعا كردند سرگردان بمانممن آخر طاقت ماندن ندارمخدايا تاب جان كندن ندارمدلم تا چند يا رب خسته باشد؟در لطف تو تا كي بسته باشد؟بيا باز امشب اي دل در بكوبيمبيا اين بار محكم تر بكوبيممكوب اي دل به تلخي دست بر دستدر اين قصر بلور آخر كسي هستبكوب اي دل كه اين جا قصر نور استبكوب اي دل مرا شرم حضور استبكوب اي دل كه غفار است يارممن از كوبيدن در شرم دارم