می گفت : شب عملیات ، نزدیک خاکریز دشمن ، خوردیم به یک میدان مین . بچه های ((اطلاعات عملیات)) با حیرت می گفتند : دو شب پیش ، این جا هیچی نبود !
چهل ، پنجاه متر عقب تر ، یک گردان نیرو منتظر دستور من برای حمله بود . گشتیم شاید معبر عراقی ها را پیدا کنیم ، پیدا نکردیم . بچه های اطلاعات ، حیران و سر در گم خیره ی من شدند . متوسل شدم به بی بی فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) . قلبم شکست . گریه ام گرفت .
نمی دانم چند دقیقه گذشت . یکدفعه گویی از اختیار خودم آمدم بیرون . رفتم سراغ گردان . تو یک حال از خود بیخودی دستور برپا دادم ، بعد هم دستور حمله . بچه های اطلاعات با داد و بیداد می گفتند : حاجی چی کار کردی ؟ همه رو به کشتن دادی !
تازه به خودم آمدم ، ولی دیگر کار از کار گذشته بود . نیرو ها ، تکبیر گویان ، وارد میدان مین شده بودند .
همان روز که حاجی این خاطره را تعریف کرد ، محمد رضا فداکار را دیدم . می گفت : آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد . چند روز بعد ، سه تا از بچه ها گذرشان افتاده بود به همان میدان مین . اولین نفر که پا می گذارد توش ، یک مین عمل می کند . پاش قطع می شود ! بچه ها با سنگ و با کلاه ، بقیه ی مین ها را هم امتحان می کنند ؛ همه منفجر می شدند .