عملیات والفجر 9 بود ، اوایل فروردین 1365 ، ارتفاعات شمال غرب عراق . در حال مبارزه ای جانانه بودیم که خمپاره ای مهمانمان شد و ترکش های کوچک آهنی اش به یادگار بر بدنم نشست . از ناحیه ی سر و پا زخم برداشتم . بچه ها مجبور به عقب نشینی شدند و من ماندم . سردی هوا آزارم می داد ، آن هم در ارتفاعات سخت و پر سوز . حس کردم دست هایم از شدت سرما قادر به تکان خورن نیستند . از آن طرف ، خونی که از پای زخمی ام بر زمین می ریخت حسابی گرم بود ، تزجیح دادم دست های سردم را با خون داغم گرم کنم . حرارت مطبوعی بر جانم دوید . لحظات همچنان می گذشتند . در حالت نیمه بیهوشی دیدم عده ای جلو می آیند و به من نزدیک می شوند . فکر کردم بچه های خودی اند ، برایشان دست تکان دادم ، نزدیک تر که شدند شنیدم که عربی حرف می زنند ، و بدین ترتیب اسیر شدم .
یک روز برادرم (( رضا )) از جبهه به زابل آمده بود . تعریف می کرد که وقتی به خط اعزام شدم به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگر ها مستقر شدیم . دوستم به من گفت : (( رضا بیا با هم بریم وضو بگیریم که وقت نماز وضو داشته باشیم .)) گفتم : (( فعلا خسته ام ، بعدا وضو می گیرم .))
دوستم به من اصرار زیادی کرد . گفتم (( باشد )) به همراه او از سنگر بیرون آمدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد به عقب که برگشتیم دیدیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است .
چند شب قبل از حمله ، نیروهای تخریبچی در حال خنثی سازی میدان مین برای باز کردن معبری برای عبور بچه ها بودند ، که ناگهان به نیروهای گشتی دشمن برخورد کردند . آنها ساکت روی زمین دراز کشیدند و شروع به خواندن آیه (( وجعلنا )) کردند .
بچه ها می گقتند عراقی ها تا چند قدمی ما آمدند ولی ما را ندیدند ؛ حتی یکی از آن ها با پوتین روی دست یکی از ما پا گذاشت ولی باز هم نفهمید و همه عراقی ها بدون اینکه بویی از ما ببرند باز گشتند .